سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از یکدیگر مَبُرید و به یکدیگر پشت مکنید و با یکدیگر دشمنی و کینه مَوَرزید و برادر هم باشید . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
پاییز 1385 - §§§ داستانک های جیلیز و ویلیز §§§
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
کوی همیشه بهار ...

حسین خوش بیان :: یکشنبه 85/7/2 ساعت 9:33 عصر

    

کوی همیشه بهاربوی نم خاک کوچه ...  می گفت که«  بی بی خانم » کوچه را آب پاشی کرده است .... با همان ظرف مسی که آقاجون دست هایش را همیشه در آن می شست ...

مدتی از نبود «آقاجان» می گذشت ولی « بی بی خانم » به مانند همیشه  هر ظهر کوچه را آب پاشی می کرد که مبادا آقا جان بیاید و گردو خاک کوچه اذیتش کند ...

« بی بی خانم » هر روز قبل از اذان  سر در خانه می نشست ... ذکر روز را می گفت ...

یادم می آید «آقا جان» روزی نبود که دسته خالی پا به خانه بگذارد ... و همیشه« آقا جان» می خندید ...

وبه بچه های کوچه خروس قندی می داد ... وای که چقدر بچه ها در روز منتظر می نشستند تا « آقا جان» از راه برسد .... نمی دانم این انتظار برای « آقا جان » بود .. یا برای خروس قندی ...

اجاق خانه اشان کور بود ...

ولی روزی ندیدم که خانه شان خلوت باشد .. همیشه شلوغ بود ... و همیشه گرم ...

اذان می گفتند و « بی بی خانم » صبورانه با آوای اذان جان می سپرد ...

« بی بی خانم » دستمالی برداشت خاک کفش هایش را زدود همان کفش های گل گلی که « آقا جان » برایش خریده بود ... و چقدر « بی بی خانم » کفش هایش را دوست می داشت گرچه عمری از آنها می گذشت . « بی بی خانم »  کفش هایش را پویشد و به سمت مسجد حرکت کرد ...

دیگر عادت کرده بود که این مسیر را تنها برود ... آرام قدم بر می داشت ... و مطمئن ...

بچه های کوچه سرگرم بازی بودند ... و با آمدن « بی بی خانم » کمی ساکت شدن و به او سلام کردند ...

« بی بی خانم » لبخند زد دستش را در جیبش کرد و خروس قندی به بچه ها داد ...

خیلی وقتی بود که به این کوچه سر نزده بودم ... و هنوز کوچه بوی نم خاک می داد ...

بچه هارا دیدم که در خانه « بی بی خانم » و «آقا جان » را آب می پاشند ...

دری که دیگر ندیدم باز شود ...

 

 

کوی همیشه بهار ( 480 ×640 )

 

 

 

 

     

 

 


نوشته های دیگران()

¤¤ طوی ¤¤

حسین خوش بیان :: یکشنبه 85/7/2 ساعت 9:33 عصر

 

  دریافت   "طو ی " ...1.9 mb (رایت کلیک کنید سپس گزینه ی Save as target را بزنین) 

(ترافیک سرور سایت زیاد است اگر نتوانستین دانلود کنین یا عکس ها رو ندیدین  ? ساعت بعد تشریف بیاورید ..)

با تشکر از  قصه گو که   اشتباهم را در این کار نشانم داد ...

......................................................

.............................. ... وادی مقدس طوی ...

پی نوشت : آهنگ از گری جولیس 

همیشه پا به برهنه می رن اعتکاف ....


نوشته های دیگران()

هوالحق

حسین خوش بیان :: یکشنبه 85/7/2 ساعت 9:33 عصر

هو الحقسیمای ازلیت در نهایت ابدیت ... یاد واره ای از سوزش ناله شمع را به اذهان بی وجودش می کشاند و بیان می داشت که آری زندگی جز سوختن چیزی نیست ...

یکی گفت .. سوختن نه گداختن ...

 گفتم چه فرقی میکند ..

 گفت سوختن تمام شدن است و گداختن از شکلی بی شکل شدن و به شکل دگر در آمدن ...

گفتم به چه شکلی در آمدن ..؟

 گفت به شکل محبوب شدن همان که می خواهد همان شکل شویم ... و در آنچه در آن است جای گیریم..

گفتم شعور ش داشته باشیم و شورش را ... شاید توانستیم  در این شور ش ، از بیان شیرین شرابش شربه ای نوشیم و به تشعشعی از شمع رسیم  تا در آن است انچه در انست قراری گیریم...

وحال اگر نه شورش را داشته باشم و نه شعورش را چه ؟

گفت: خودش در  به بی شکلان و بد شکلان شکل می دهد .....

گفتم چگونه ...؟

گفت سرای ایست پس از این که دوزخ بخوانندش که ذوب می کنند تا دوباره آن جان بد شکل .... ، شکلی نکو گیرد ....

گفتم : چه حکمی بر سوختن و گداختن است ؟ که باید از ازلیت بر ابدیتی رخ بنماییم تا که بسوزیم یا نه ... بگدازیم یا نه ..؟

گفت وفتی  جلوه ی از از آن تشعشع شمع را می ساختی حرفت این نبود !

چه شد که حال نورت برفته است به استغاثه و و ((ما نحن به وجود )) آمده ای ؟

گفتم : نمی دانستم برای چه می سوزم .. پس می سوختم و فخر می فروشیدم و مخمور جام الست بر وعده ای که برم داده شده بود خدگ می کردم و طمع موجودیتم را برداشته بود  ...

گفت : تو خود بهتر می دانستی چه خواهی کرد و که از چه و بر که می سوزی .. ولیکن لب بر نتافتی و در ابهت آن نور که جهان را فراخوانش کرده بودی به استیصال گذارده بودی ... و گذری هر چند کم .. شکری بروی ناز بجا ی می آوردی ...

گفتم ... اکنون چه کنم ؟

 نه تاب سوزش دارم نه تاب گداز ....

گفت تسلیم شو ...


نوشته های دیگران()

<      1   2      
About Us!
پاییز 1385 - §§§ داستانک های جیلیز و ویلیز §§§
حسین خوش بیان
Link to Us!

پاییز 1385 - §§§ داستانک های جیلیز و ویلیز §§§

Hit
مجوع بازدیدها: 13190 بازدید

امروز: 5 بازدید

Archive


پاییز 1385

Search



Submit mail