سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محبّت دنیا خرد را تباه می کند و دل را از شنیدن حکمت باز می دارد و کیفری دردناک می آورد . [امام علی علیه السلام]
صبر ولایت - §§§ داستانک های جیلیز و ویلیز §§§
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
صبر ولایت

حسین خوش بیان :: یکشنبه 85/7/2 ساعت 9:33 عصر

  دریافت  صبر ولایت ... ?.??mb (رایت کلیک کنید سپس گزینه ی Save as target را بزنین )

......................................................

 

صبر ولایت

سوی شمع ها بیشتر شده بود و اشک ها شان سنگین تر .... هاله ای سخت بر کمین شعله می گشت و بر جلوه ی ملکوتی شمع چنگ می انداخت ......  شاپرک ها حیران از روزگاران به دور «نیستی» طواف می کردند  .....

شب بود .... رسا تر از همیشه سکوت را فریاد می زد  .... بوی سوخته از خانه بر می خواست و چه خانه شرمسار بود ...... و شرمسار تر آن شمیم سوختگی .. ! که  جای  شمیم سیب را غصب کرده بود  ... در به استغاثه افتاده بود از آن آه گرانی که از نهانش بر می خواست ؛  و آن میخ که تا ابد زوزه خواهد کشید .....     دیوار با حزنی گران      « امن یجیب » می سرود و راز آخرش را با «هیچ کس» در میان گذارده  بود... آن گران رازی که بر سینه اش داشت و چه تحملی  .... و کوچه تنها بود و تنگ تر از همیشه آواز غریبی طایفه را می سرود ....

قامت فلک از بار غم روز گار کمی خمیده و آیه ی « روجوع » زمزمه بر لب .... .زمین مویه کنان طلب صبر می کرد .... و چه مویه ایی  و چه صبری ...  چندی  نبود که حزنی گرانی بر گلویش آویخته شده بود حزنی با عظمت نبود هزاران برگزیده  و صبوری  اتمام ......

چگونه می توانست باز این حزن گران را تحمل کند ؟

چگونه باز تنها به نظاره بنشیند ؟

زمین ، سنگ صبور می خواست ... همه ی سنگ ها را به جان خریدار بود و هیچ سنگی نتوانست صبرش را نیاز کند ...

آرام آسمان را  نگریست. فشار امانت هایی که قلبش از آنها تپش یافته بود امانش را بریده بود و زمین همیشه تنها، و همیشه شاهد بود و خواهد ماند .....

جانش بی جان شده بود ...... همراز همیشگی اش  در کنارش .... به انتظار وضو می گرفت و تبرک  میِ جست ...... عطر کافور همچون سکوت ..... همه جا را به عاریه گرفته بود .....

آرام خاک را ورق  زد .... شمع محو تماشای اشکش  شد و بارش  آموخت .... نمی دانست ببارد یا به نظاره بنشیند ....

چطور« بی نهایتی» ، بی نهایتی را به جان خرید ؟ که  بی نهایت را نهایت نباشد ...

پیش از این نیز تنها بود و امانتی گران به خاک می سپُرْد ...

این بار امانت غریب بود و غریب ماند ... و غربتی آشنا ... آشنای غم ... آشنای دل ...  آشنای باران ....  و آشنای خون ... و آشنای روح پاک و غریب ...

غریب نا مردمان .....  غریب روزگاران  .... غریب یاری کنندگان .... غریب هجرت کنندگان ..... وغربتی برای ماندنش ... و غربتی برای رفتنش... خونش نخستین خونی بود که در راه عشق ریخته شد و در راه عشق جاوید خواهد ماند ...

کسی که پیش از خلقتش ممتحن بود و صبر از صبوری او لبریز گشته بود .... سر چشمه ی  ولایت بود و سرچشمه ی ولایت ماند...... تربتش جایی نیست و  همه جاست ... تربتش مجهول و معلوم  است ...

در آغاز به یمن آمدنش نماز خواندند و اکنون با کوثر تطهیرش می کردند و نمازی برای رفتنش ....

و او رفت ..

رفت و به پاره ی تن کسی پیوست که از آن جاری شده بود ......... رفت و چشمه ی جوشانی برجای گذاشت که نینوا نیز ... از آن  سرسبز گشت ...........

   

 محمد حسین خوش بیان

تابستان 83

آخرین ویرایش بهار 85

 


نوشته های دیگران()

About Us!
صبر ولایت - §§§ داستانک های جیلیز و ویلیز §§§
حسین خوش بیان
Link to Us!

صبر ولایت - §§§ داستانک های جیلیز و ویلیز §§§

Hit
مجوع بازدیدها: 13185 بازدید

امروز: 0 بازدید

Archive


پاییز 1385

Search



Submit mail